جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۴۰۰ اسفند ۷, شنبه

لشکر کشی موش ها - لشکر کشی تانک ها : آغاز جنگ

 کفن پوشیدم دوباره.

آقا،
جنگ از لشکر کشی شروع نشد، جنگ از موش دوندن شروع شد.
کاری که غرب دست ازش برنمی داره.
اصلن ثبات و رفاه دنیای غرب روی بی ثباتی و فقر بقیه عالم بنا شده.
استاد کودتا و انقلاب مخملی و صدور دموکراسی فقر و فلاکت هستن.
دموکراسی فقر و فلاکت ی که به اروپای شرقی صادر کردن از یه طرف واس شون شد منبع نیروی کار ارزان و توسری خور و برده جنسی و از یه طرف دیگه همین خرده ریزه ها رو با وعده و وعید های توخالی یکی یکی کشیدن تو ناتو که بشن خاکریزشون مقابل روسیه.
یه مشت سرباز صفر بدبخت ازشون ساختن .
دیوار بتنی برلین رو با های و هوی دموکراسی و آزادی خراب کردن و جاش از کل مردم اروپای شرقی یه دیوار گوشتی ساختن مقابل ترس هاشون از روسیه.
فقط یه نگاه به نقشه اروپای شرقی بندازین لطفا.
ببینین تو چهل سال اخیر دموکراسی غربی با شرق اروپا چه کرده.
مثل یه کریستال چک که با پتک بزنی تو سرش، خرد کردن این کشورها رو با افسونی به نام دموکراسی غربی.
از کریستال چک چیزی نمونده جز یه مشت خرده شیشه.
یوگوسلاوی، چکسلواکی، رومانی، لتونی، استونی، لیتوانی و ...
اینا چی شدن؟
انقلاب مخملی و دموکراسی غربی چه ارمغانی واس شون داشت جز اینکه شدن برده های کاری و جنسی اروپای غربی.
رومانی یه زمانی واس خودش مملکتی بود.
تو ورزش، صنعت، کشاورزی بالاخره اندازه خودش یه حرفی واس گفتن داشت.
الان چیه؟
الان که به قوِل اینا دیگه دیکتاتور نداره ، دموکراسی و آزادی داره .... دیگه چی داره؟
دیگه چی شدن؟ ... کارگر های بازار سیاه و فحشا ی آلمان و فرانسه.
وعده امنیت و حمایت بهشون دادن اما چه کار کردن باهشون؟
دندون هاشون رو کشیدن، خلع سلاح شون کردن ، گوشت دم توپ ساختن ازشون.
آقا،
امنیت ، رفاه و استقلال یک کشور با وعده و تعهد و امضای کشورهای خارجی حاصل نمی شه، با خودت حاصل می شه.
این درس روشنی ست که اروپای شرقی مقابل چشم مردم دنیا گذاشت.
البته اگر چشمی برای دیدن باقی مونده باشه.
مقابل این فضای مجازی که چشم ها رو خیره کرده، انتظار بینایی، انتظار زیادی ست.
یه ساله تلویزیون رو روشن می کنم یا داره از دیکتاتوری چین می گه یا روسیه.
یا دارن اشک تمساح می ریزن واس اون اویغورهای سلفی چین یا اون مردک سردسته اپوزیسیون روسیه.
هی باد می اندازن تو آتیش بی ثباتی و تنش داخلی کشورهایی که می خوان خودشون باشن، مستقل از این دنیای سر تا به پا دروغ و فریب غرب.
خوب، باشه !
کاریش نمی شه کرد.
بذار هی باد آزادی و دموکراسی بکارن تو سر مردم،
بذار هی آتیش بیار معرکه بشن تو خونه مردم،
کاریش نمی شه کرد چراکه
آتش افروزی ماهیت وجودی رفاه و ثبات دنیای غرب است.
فقط حیرون اون عزیزانی هستم که بعد از این همه تکرار این سناریو متوجه نشدن که :
امنیت و رفاه یک کشور با امضا و تعهد و وعده دنیای غرب حاصل نمی شه که هیچ، همون نیمچه چیزهایی رو هم که دارن دود می شه می ره هوا.
امنیت و رفاه یک کشور با اقتدار و استقلال نظامی بدست میاد.

۱۴۰۰ اسفند ۳, سه‌شنبه

سندروم ایرانی

 حتما در مورد سندروم هایی که نام شهرها رو یدک می کشن ، شنیدید.

سندروم استکهلم،
سندروم پاریس،
سندروم هاوانا و ...
بهتون اطمینان می دم یه سندروم وخیم دیگه هم وجود داره که به طور ویژه در میان ایرانی ها شایعه.
به خصوص در چند سال اخیر که شاهد انفجار رسانه های فارسی زبون خارجی در خانه های مرفه ایرانی هستیم.
این سندروم بیشتر در طبقه ی متوسط، مرفه و شهرنشین ایران مشاهده می شه.
از نشونه هاش هم اینه که طرف قفلی زده در سیاه دیدن ایران و سپید دیدن عالم ... البته فقط عالم غرب.
معمولا با یک غرب زدگی و بلکه غرب پرستی وخیم همراهه.
کور شده به مصیبت های فراگیر اقلیمی و اپیدمی و حوادث فاجعه باری که در همه دنیا از جمله دنیای غرب اتفاق می افته اما شاخکها ش فقط تیزه واس ذکر مصیبت و روضه ی حضرت بی بی سکینه خوندن واس حوادث داخل ایران.
زیر باد کولر تو خونه های مرفه صدوچندمتری ، رو کاناپه مقابل سعودی نشنال و بی بی سکینه ، بی بی سی با آبونمان صفر و مجانی، ولو شده ، خونه عینهو شهربازی چراغونی، نمای داخل و خارج، چایی داغ می خوره و تخمه می شکنه و هی غر می زنه :
ای خدا این چه جهنمیه که گرفتارش شدیم!
سیل آلمان رو برد،
آتش جنگل های جنوب فرانسه، ایتالیا، یونان، ترکیه، کالیفرنیا رو خاکستر کرد،
گند واکسن مدرنا در ژاپن دراومد ،
دو تا ساختمون در آمریکا فرو می ریزه، صد و چند نفر هنوز زیر آوار، پلیس و آتشنشانی آمریکا پایان عملیات نجات رو اعلام می کنه با دو دقیقه سکوت و تمام! ... صدا از کسی درنمیاد .
متروهای لندن و نیویورک تبدیل به دریاچه شدن و ...
اما همه اینها وقتی در غرب اتفاق می افته برای سندروم ایرانی یه امر عادی و اتفاقی هست.
سوختن بزرگترین میراث فرهنگی فرانسه، نتردام ، یه امر اتفاقی هست که خدشه ای به مدیریت غربی وارد نمی کنه اما سوختن پلاسکو تبدیل می شه به یه چماق بزرگ برای زدن تو سر خود و لیچار خوندن واس ایرانی.
قهرمان ایرانی رکورد می شکنه و طلای المپیک می گیره، هنوز لبخند خبر به لب مون ننشسته، شروع می کنن به تلخ کردن کام مون.
بچه های پارالمپیک کولاک می کنن، هر روز خبر چندتا مدال و رکوردشکنی.
می شه تیکه مثبتش رو دید ، اینکه چقدر بچه هامون با انگیزه و خوب هستن، به هر حال امکاناتی بوده که تونستن به مدال المپیک برسن اما در ذهن سندروم ایرانی حتی این خبر هم بلافاصله لینک می شه به آمار بالای تصادفات جاده ای و معلولیت در ایران.
در آمار بالای تصادفات حرفی نیست، حرف اینه که چرا هر چیز مثبتی باید به هر طریقی که شده لینک بشه به یه مصیبت.
باید به هر طریقی مدیریت غرب، مقدس و برتر و از ما بهترون باشه .
حوادث در غرب امری عادی ست .
گند واکسن مدرنا در ژاپن یه امر اتفاقی هست که خوب حالا پیش میاد دیگه.
در ایران اما هر حادثه ای یک فاجعه ی مدیریتی، عقلی، اخلاقی و بلکه ژنتیکی ست.
باید باورت بشه ایران در مرکز جهنم است حتی اگه شعله های جهنم رو پشت مرزهاش متوقف کرده باشی و هنوز راهی به درونش پیدا نکرده باشه.
باید باورت بشه غرب مرکز جهان عقلانی و مدیریت هست حتی اگه آتش و سیل و گند واکسن های تجاری و تقلبی هم ازش دربیاد . همش اتفاقی و عادیه.
غیر عادی ایران هست و ایرانی بودن.
این چیزیه که هر روز مقابل ال سی دی ، زیر باد کولر همراه با چای داغ ، سعودی نشنال و بی بی سکینه و توانا داره به خوردت می ده و تو با ولع می خوریش ...سندروم ایرانی.

سندروم ضد چینی

کفن فیس بوکی خود را بر تن کردم تا خطاب به عزیزانی که دچار سندروم وخیم ضد چینی شده اند
فقط یک گزاره تاریخی را یادآور کنم:
نظام حکومتی چین در عرض پنجاه سال اخیر به لطف مدیریت درخشان تولیدی و اقتصادی این توفیق را داشته است که یک میلیارد انسان را از زیر خط فقر و فلاکت به سطح قابل قبولی از رفاه اجتماعی برساند.
این توفیق چشمگیر
بدون انداختن بمب اتم ، بمب های خوشه ای و شیمیایی و میکروبی روی سایر کشورها،
بدون پدیده هایی چون فاشیسم و نازیسم،
بدون سابقه استعمار و مستعمره سازی در سایر نقاط جهان،
بدون نسل کشی در آمریکا و کانادا و رواندا و سومالی ،
بدون با خاک یکسان کردن کشورهای دیگر به نام دموکراسی و حقوق بشر اما در واقع به کام بازار اسلحه ، لیبی و افغانستان،
بدون ایجاد پایگاه نظامی در سایر کشورها
حاصل شده است.
یعنی پدر جان
چین رو دوست نداری ، خوشت نمیاد ، باشه ، اوکی ، قبول!
ولی جون عزیزت یه چیزی بگو که آخه یه ارزن به قواره داستان بخوره.
یه چیزی وجود داره به نام تاریخ .
من نمی گم برو متخصص تاریخ چین بشو.
ولی دانستن این مینیمم از تاریخ جزو سواد اکابر حساب می شه.
جزو اطلاعات عمومی پایه محسوب می شه .
استعمار چین !!!!
جون مادرتون این رو کی داده بهتون اینجور مثل ناس تو دهان ها تون می جوین و تف می کنین به دور و بر!
کجای تاریخ قدیم و معاصر چین استعمار وجود داشته؟
آقا این میزان از کوری و اعوجاج در دید به والله نوبره... نوبر روزگار شاخ های اینستاگرام و سلبریتی های درپیتی.
حالا آمریکا و اروپا و شو و هالیوود و فست فوود و مد و فشن دنیای غرب رو دوست داری ، خوب باشه، اوکی ... اصلن خیلی هم خوب .
ولی جون عزیزت نیا اینجا تمام تاریخ مکتوب و مدون غرب از استعمار و برده داری و فاشیسم و نازیسم و بازار اسلحه و جنگ رو قلفتی از تنش بکن و بکن تو تن یه کشور دیگه.
این دیگه اسمش بی سوادی نیست، اسمش بیماری هست.
بیماری جنون و شیدایی به غرب
و نفرت کور و بی معنی از چین.
چه تون شده آخه!

۱۳۹۹ تیر ۲۱, شنبه

کار و کلیشه های فقر

بعضی ها تو کارشون از جوون مایه می ذارن ... نه به چشم داشت پاداشی .
که پاداش، پیش و بیش از آنکه بیرونی باشه ، امری ست درونی .
درون باید گواهی بده به کمال ِ کاری که انجام دادی ... خودت می دونی چه کار کردی ... چقدرش اصولی بوده و چقدرش سرهم بندی و رفع مسئولیت ...رضایت از خود در درون حاصل می شه ، درون که سخت گیرترین رئیس و مدیر و کارفرمای تو ست.
از یه جایی به بعد کار دیگه امرار معاش نیست ... خود ِ خود ِ خود تو ست .
کار دیگه یک امر مادی، یک مسئولیت تحمیل شده ، یک تعهد بیرونی نیست بلکه امری ست چندوجهی ... با کارت رابطه احساسی پیدا می کنی گرچه کاملا با متدهای عقلی انجامش می دی.
آمیزه ای زیبا و عمیق از عقل و احساس .
نیکبختی بزرگی ست داشتن کاری که باهش ساعت نمی گذرونی، باهش امرار معاش نمی کنی ، باهش رفع مسئولیت نمی کنی ... بلکه باهش زندگی می کنی .... در یه تعامل عمیق با درون خودت ... کار، بستری ست برای مشاهده و مکاشفه در خود ت .
مشتری رو به چشم یک دسته اسکناس قفل شده که با چرب زبونی باید بازش کنی، نمی بینی ... مشتری خود تو ست. حتی رضایت تو ممکنه از رضایت مشتری هم سخت گیرانه تر باشه.
اینجا درست همون نقطه ای هست که بدون تلاش برای جلب رضایت مشتری، بدون تلاش و تقلا برای ارتقای شغلی، همه چیز روند صعودی پیدا می کنه ... درست مثل آسانسوری در حال صعود .... با این همه ، همچنان همه اینها فرع داستانه ... صعود، مقصود تو نیست. قله ی تو نه ارتقا شغلی که آن گواهی سخت و طاقت فرسای درون تو ست بر کار ِ تو!
شان نزول:
دیروز اسانسور یه مجتمع 14 طبقه خراب شده بود.
از اون مجتمع های داغون که کسی بهشون اهمیت نمی ده.
خانمی معلول ساکن طبقه 7 بود.
در حال بررسی مشکل بودم که اومد و گفت ساعت 2 وقت دکتر داره و ایا امیدی هست اسانسور تعمیر بشه.
بهش گفتم مشکل این اسانسور یکی دوتا نیست ، مجموعه ای ست از فرسودگی هایی که روی هم تلنبار شده . قطعات زیادی باید تعویض بشه.
گفت : بله می دونم سی ساله ساکن این ساختمون هستم و شرکت های مختلف برای این اسانسور اومدن و رفتن و هیچ کاری نکردن.
می گفت شرکت قبلی حتی پاسخ تلفن هامون رو هم نمی داد . وقتی ساکن محله های فقیر باشی هیچکس حسابت نمی کنه.
حداقل از وقتی با شرکت شما قراداد بسته شده می بینیم که میاین و روش کار می کنین و اسانسور کار می کنه .
قبلا کلن اسانسور متوقف بود الان حداقل کار می کنه .
چهارساعت بی وقفه کار کردم . کار سنگین فیزیکی.
قطعات دو در رو تعویض کردم . برای رئیسم ایمیل زدم و سفارش فوری اپراتور در دادم.
خانم ساکن طبقه 7، میومد و می رفت و نگاه می کرد و زیر لب مدام تکرار می کرد :
چه شهامتی ، چه شهامتی ...
تلاش طاقت فرسای فیزیکی من رو دید.
اینقدر که آخرش گفت لازم نیست خیلی به خودم فشار بیارم . می تونه از پله ها استفاده کنه اگه اسانسور راه نیفته.
ولی چیزی در درون من مدت ها ست که کلید خورده ... تو صورت مشتری هام عزیزترین هام رو می بینم ... هرگز، هرگز برای مادر خودم راضی نیستم با پاهای دردمندش مجبور به استفاده از پله بشه. باید آسانسور رو درست می کردم.
نمی تونستم رفع مسئولیت اداری کنم چون نمی خواستم اون خانم رو تنها بذارم.
جمله ای که گفته بود دردناک اما کاملا واقعی بود.
« وقتی ساکن محله های فقیر باشی هیچکس حسابت نمی کنه. »
می دونین،
مقابله با فقر علاوه بر لزوم سازوکارهای جمعی نیازمند تغییر رفتارهای فردی هم هست.
این کلیشه که چون فقیر هستی به حساب نمیای باید شکسته بشه ... نه با حرف بلکه با عمل، رفتار ، تعهد.
اجازه نداریم سرسری رفع مسئولیت کنیم، اجازه نداریم بی ادبانه حرف بزنیم ، اجازه نداریم محله های فقیر رو به حساب نیاریم در حالیکه همون قراردادی رو باهشون بستیم که با بقیه.
می دونین،
اجازه نداریم تسلیم کلیشه های فقر بشیم.
هرچند سخت و طاقت فرسا و واقعی هستند!
نکته نه غیر واقعی بودن کلیشه های فقر بلکه :
تغییر واقعیت است!

۱۳۹۹ اردیبهشت ۲۹, دوشنبه

خداوند ِ بی بی صاد

اسم این متن رو گذاشتم :
« وقتی بی بی صاد از شدت آن نابسندگی تلخ عصیان می کند و خداوند بر او ظاهر می شود!!!! » 

این شما و این خداوند ِ بی بی صاد!
می دوینن،
از یه جایی به بعد دست دنیا واس آدم رو می شه.
همه کارت هاش رو انداخته رو میز ... بازی کردی ، بازی خوردی ... باختی، بردی ، کیف کردی، رودست خوردی ... دیگه کارت نو و غیرمنتظره ای نداره ... بازی می افته تو سیکل.
فوق فوقش دسته کارت اکه عوض شه .. طرح پشت شون ... نو بشه ... اصل بازی اما همونه که بود.
بعضی ها به تکرار تن می دن ... یعنی خیلی ها ... بازی ِ کار، بازی ِ پول، بازی عشق ، جوانی، خوشگلی ... شنگولی ... سرخوشی ... اما سن دیگه رفته بالا .
واس اینکه بتونی خودت رو تو بازی نگه داری باس هزارتا جفت و کلک بزنی .
آرایش ، عمل زیبایی ، تغییر دکوراسیون، مدرک ... قصه های جادویی موفقیت ، قصه های هولوگرام عشقی ... آه و اوه و قلب عاشق و تن خسته و زبان دراز و با من چه کردی و با تو چه کردم و .... تهش رو که نگاه می کنی می بینی همش ذکر مصیبت هورمون های به گل مانده است با هزار زرورق عاشقانه!
غم انگیزه ... درست تر بگم رقت انگیزه .... چی؟
تن دادن به تکرار ... به پرت کردن حواس خودت ... یه جور خودفریبی رقت انگیز.
اینکه همینه که هست ... اره درسته میز بازی همینه که هست .
بعضیا پشت میز بازی به دنیا میان و پشت همین بازی هم در حال تکرار بازی از دنیا می رن ... تلخه ... تلخ ... غم انگیز... رقت انگیز ... نه بازی بلکه قانع بودن به این بازی تکراری .... تن دادن بهش از سر درماندگی ست ... بیچارگی ... بی مایگی ِ تخیل ... آفرینش ... معنا ....تن می دی به همینه که هست چون نمی تونی معنا خلق کنی!
آره حق داری ... وقتی سرت رو از تو کارت ها می کشی بیرون و دور و برت رو نگاه می کنی هیچی غیر میز بازی نیست ... نمی بینی ... بازی نکنی چه کار کنی ؟!
این درست همون وقتی هست که بعضیای دیگه از پشت میز بلند می شن ... آدم هی نگاه می کنه ... هی نگاه می کنه و تو این اتاق هیچی نمی بینه جز یه میز بازی ... با کارت های تکراری .... تو یه چهار دیواری خالی و ساکت !
از پشت میز بلند می شه ... حالش از بازی بهم خورده ... هنر به دنیا میاد ... در و دیوار پر می شه از نقاشی ... نوشته ... شعر ... ادبیات ... کاسه کوزه رو بهم می کوبه ... اتاق رو پر می کنه از صدا ... در و دیوار پر شده از رنگ ... سرسام می گیره ... سرسام ... دیگه جایی نمونده برای نقاشی ... همه ی نقاشی ها کشیده شده ... همه ی موسیقی ها نواخته شده ... همه ی قصه ها نوشته شده ... خونده شده ... اتاق پر شده .. پر ... لبریز ... و او همچنان خالی ... نابسنده و بی تاب و تلخ ...
اتاق پر شده ... جای خالی روی این چهاردیواری باقی نمونده ... عجب بلاهتی ... خوب از همون اول باس دیوار رو می شکست ... اما دیوار سخت و سفته ... هیچی از پشتش معلوم نیست ... شکستنش غیرممکن به نظر می رسه ....
می دونین،
این درست همون لحظه ای هست که معنا متولد می شه ... پشت دیوار ... پشت دیوار رو می سازی یه چیزی باید پشت این دیوار باشه ... حتی اگه نباشه باید بسازیش .
می دونین،
خداوند معنای ِ طفلکی هست ... سخت نیازمند به ادمیزاد ... به سرکشی ادمیزاد ... ادم قانع، قاتل ِ خداوند است ... قناعت خدا رو می کشه .
خدا زاده ی وحشت است ... درد ... نابسندگی ... تلخی ... سیاهی ... سرکشی ... خداوند مخلوق ِ سرکشی آدمیزاد است ... مخلوق آن نابسندگی تلخ ِ نیازمند.
چیز عجیبیه این نیاز دوسویه ی خدا- انسان.
ادمیزاد نابسندگی تلخی ست ... نیازمند معنا و در عین حال خالق معنا .. چون معنا ی بی نیازی رو خلق کرد بی نیاز شود از آن نیازمندی تلخ خود در آغوش زاده ی خود ... خدا!

۱۳۹۹ فروردین ۳۰, شنبه

جنگ علیه کرونا و سربازان غیور!


دیشب ساعت ۱۱ شب برام ماموریت فرستادن.
یه نفر تو آسانسور گیر کرده بود.
کجا؟
la baule escoublac
یکی از بزرگترین سواحل تفریحی اروپا ... در فاصله یک ساعت از نانت.
از آنجا که تکنسین های شیردل شهر کناری از ترس کرونا خانه نشین شدن، کشیک های اونها رو هم ما، اکیپ نانت، انجام می دیم.
هوا طوفانی بود.
نیمه شب رسیدم به آدرس.
یه مجتمع شیک ساحلی درست رو به روی دریا.
پرنده پر نمی زد .
یادم افتاد از روزهای تابستون که اونجاها غلغله بود.
چه تضاد غریبی!
نگهبان اومد توضیح داد چه اتفاقی افتاده .
پسرش تو آسانسور گیر کرده بود.
درش اوردم ... پدر و پسر تشکر کردن و رفتن.
من موندم و یه اسانسور خراب که باید درستش می کردم و یه مجتمع مسکونی ِ وهم الود.
صدای زوزه باد تو ساختمون می پیچید .
حدود یک ساعت کنتکت درها رو چک کردم و رگلاژ.
فکر کردم درست شده.
خسته بودم و فکر اینکه با پای خودم ده طبقه رو همراه با جعبه ی ابزار بیام پایین، خسته ترم می کرد.
بی احتیاطی کردم و کابین رو گرفتم .
طبقه پنجم دوباره آسانسور گیر کرد و درش باز نمی شد.
نیم ساعت تو کابین نشستم . مغزم قفل کرده بود.
تکنسین کشیک که قراره مردم رو از تو آسانسور در بیاره حالا خودش گیر افتاده بود.
فکر کردم باید تا صبح تو آسانسور بشینم و منتظر بشم ساعت کاری بقیه شروع بشه تا یکی بیاد و در رو باز کنه.
بعد نیم ساعت حوصله ام سر رفت.
افتادم به جون در.
مکانیزم در رو می دونستم و بالاخره تونستم از یک باریکه جا قفل در رو باز کنم و بیام بیرون.
در راه برگشت ، کنار اون ساحل زیبای طوفانی که حالا مثل فیلم های ترسناک، فضایی وهم الود پیدا کرده بود به خودم اجازه دادم چند دقیقه ای بایستم و فقط نگاه کنم ... فقط نگاه .... فارغ از همه ی خبرها ، کتاب ها ، تئوری ها ، برنامه ها ... شوها!
شوهای کف زدن و تقدیر و تشکر !
دولت وضعیت جنگی اعلام کرده.
از طرف دولت دستور اومده شرکت های آسانسور باید با حساسیت بیشتر کارشون رو ادامه بدن بعد پنج تا از تکنسین های شهرهای اطراف نشستن تو خونه و دست از کار کشیدن .. از ترس!
همینجوریش هم تو نانت ما زیر فشار کاری بودیم که حالا باید جور دله دهات های اطراف رو هم بکشیم.
با یه همچین جوانان و سربازان غیوری فرانسه رفته به جنگ کرونا ... خجالت اوره ... مطلقا خجالت آور.
ببخشید تکرار می کنم اما:
تفاوت فلسفی فرهنگ ها در تنش ها ست که خودش رو نشون می ده.
فرهنگ های مادی شاید ابزارهای قوی داشته باشند اما در بخش انگیزه های انسانی شکننده و ضعیف هستند.
پیروزی در جنگ به دو ابزار نیاز داره ... ابزار مادی و ابزار انسانی، چیزی که من بهش می گم مولفه های معنوی ... یا همون انگیزه های انسانی.
ابزار انسانی دنیای غرب به طور خجالت اوری شکننده و ضعیف است!
جمله اخر رو با قدری عصبانیت نوشتم ... چهارده ساعت کار خود و بقیه بالاخره یه خورده رو سیستم عصبی فشار میاره .... شما ببخشید ... قصد توهین به ابا اجداد کسی نیست.
هنوز برام قابل هضم نیست عزیزان همکار چطور به خودشون اجازه دادن در این موقعیت علی رغم دستور دولت خانه نشین بشن ، مملکت شون رو رو هوا با کرونا تنها بذارن و باری مضاعف بر دوش همکاران نانتی شون بذارن.
ببخشید پرحرفی کردم ولی باید کمی حرف می زدم.

۱۳۹۸ دی ۲, دوشنبه

اون حال ِ غریب ِ پیش از سفر ...

اون حال ِ غریب ِ پیش از سفر ... اسمش رو می شه گذاشت:
مالیخولیا ی آمیخته به ملانکولیک ِ پریشان حالان ِ بی وطن!
پر از حس گذار ... گذار ِ بی بازگشت ... عینهو هوای اسفند ... پریشان و پرآشوب ... عینهو پیش درآمد نمایشی که آغازش راوی ِ پایانش هست ...
می دونین،
یه مهاجر همیشه غریبه است ... همیشه ... همیشه دلتنگ اون یکی جای دیگه.
وقتی اینجایی، فکر می کنی دلتنگ اونجایی ... وقتی اونجایی فکر می کنی دلتنگ اینجا. ولی واقعیت اینه که این حس دلتنگی هیچ ربطی نه به مهاجرت داره و نه به وطن ... ربط به پریشان حالی ِ سیتوپلاسم های سلولی داره .... به قول آن عزیز :
مرا نه سر نه سامان آفریدند
پریشانم پریشان آفریدند
پریشان خاطران رفتند در خاک
مرا از خاک ایشان آفریدند
To let myself go
To let myself flow
Is the only way of being ....